اینکه درد داشته باشی یه درده
اینکه کسی نفهمتت هزار درد
اینکه دلت گیره یه درده
اینکه طرفت حالیش نیست هزار درد
اینکه الان داغونی یه درده
اینکه تو بزور تیکه های خورد شدتو جمع کردی و پاشدی
یه نگاه به دور و اطرافت کردی و بعد یهو
به طرز عجیبی
شکستی
هزار درد
درد اصلی از جایی شروع میشه
که حتی توان حرف زدن نداری
ازت میپرسن چته؟ تا میای دهن وا کنی
چشات پر از اشک میشه
درد اصلی از جایی شروع میشه
که مجبورت میکنن فراموش کنی
از جایی شروع میشه که توان نداری حتی فراموش کنی
از جایی شروع میشه که دست تو نیس
خورد شدی
شکستی
بعد میشنوی : تموم شده کاریش نمیشه کرد
...
به امید روزی که همه ی کسایی که شکست خوردن تو هر زمینه ای
بتونن محکم رو پاشون بمونن
خاطرات تموم نمیشن
فقط تمومت میکنن
من اینو با پوست و گوشتم حس کردم
مشکل اینجاست راه نجات رو گم کردم
نمیدونم خسته شدم رو چطور بنویسم که خسته شدم معنی بده
دلم میخواست فیلم زندگیمو بزارم
بشینم رو صندلی یه چایی دستم
ریز ب ریز نگاه کنم
و اِدیتِش کنم
" خدایا ؟ عوض میکنی زندگیمو؟ "
دلنوشته از هنگامه